چند وقتی بود که میشناختمش؛ سنش بالای ۶۰ سال بود هر وقت منو می دید لبخند می زد از کیف زرد رنگ و رو رفتش که آرم پست رو داشت یه دسته ی کوچیک گل سفید در میاورد و می داد دستم بعد دستی به سرم می کشید و می گفت : مثل این گل ها با طراوتی!
سنش هی بالاتر رفت ؛ تبدیل شده بود به پستچی آشفته ای که روز به روز خسته تر میشد 
یکی از همون شبا بود که زنگ در خونمونو زد ؛ لبخندش از همیشه کمرنگ تر شده بود بعد از دادن یه دسته گل سفید گفت : بهش بگو متاسفم 
گفتم: به کی؟
یکم فکر کرد و صورتش حالت غم گرفت 
-من می دونم ایم پایان منه ولی بهش بگو متاسفم ؛ این نامه هم بهش بده 
پیرمرد پست چی فردای اون روز مرد 
توی نامه پر از گلبرگ های خشک شده ی سفید بود و عطر گل ؛ نوشته بود برسد به دست .
میشناختمش زن پیری بود در همین حوالی که با گربه ی خاکستریش هرروز صبح به باغچه ی خونه ی قدیمیش آب می داد ؛ 
زنگ در رو زدم ؛ نامه رو بهش دادم 
لب هاش و جم کرد و آروم با سر تشکر کرد 
یه هفته بعد که به قبرستان سر زدم 
یه دسته گل سفید سر قبر پیرمرد بود 
با یک نامه که با خطی خوش نوشته شده بود 
"بخشیدمت"


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مجله درمان زخم فروشگاه هوشمند Zendegi Ideal Lisa تعمیر آسانسور  روستای ممرآباد دنگ و فنگ دانلود اهنگ جديد خريد لوازم جانبي گوشي سامسونگ رشد